شهید محمدحسین خردل

زندگینامه سردار شهید مفقودالاثر محمد حسین خُردل

و خاطراتی چند از شهید ( از زبان خواهر شهید)

 

سردار شهید محمد حسین خُردل فرزند مرحوم حسن در سال 1344 در خانواده ای مذهبی در شهر آبادان دیده به جهان گشود. پدرش از کسبۀ معتمد بازار بود که در هر محرم در خانه تکیۀ حضرت سید الشهداء برپا می‌کرد. شهید خُردل در کودکی پدرش را از دست داد و مادرش که در آن ایام جوان بود فرزندانش را با صبر و بردباری مثال زدنی بزرگ کرد و انسانهای فرهیخته‌ای را تحویل جامعه داد.

شهید محمد حسین خُردل از همان نوجوانی شجاع و مسئولیت پذیر بود و همیشه در برنامه‌های دینی و انقلابی شرکت داشت و از همان اول عاشق امام و انقلاب اسلامی بود. ایشان علیرغم سن کم در دوران رژیم ستمشاهی یکی از مبارزین انقلابی سرسخت علیه رژیم شاه بود و در راهپیمائی‌ها حضوری فعالانه و چشمگیر داشت و اعلامیه‌ها و کتب و نوارهای امام را پخش می‌کرد و چندین بار تا مرز دستگیرشدن پیش رفت که هر بار بخاطر زرنگی و زیرکی از چنگ مأمورین انتظامی و امنیتی رژیم شاه گریخت ولی همیشه تحت تعقیب بود.

پس از انقلاب با وجود اینکه در یکی از دانشگاههای پزشکی خارج از کشور پذیرش داشت دفاع از انقلاب و وطن را در اولویت قرار داد و تحصیل را به وقتی دیگر موکول کرد. چیزی از انقلاب نگذشته بود که جنگ تحمیلی شروع شد و در اولین روزهای دفاع مقدس به جمع مدافعان انقلاب و میهن پیوست.

شهید محمد حسین خُردل که از دوستان و یاران نزدیک شهید محمد جهان آرا فرمانده سپاه خرمشهر بود فرماندهی محور جاده آبادان-ماهشهر را به عهده داشت که چندین بار از ناحیه سر و دست مجروح شد ولی دست از دفاع بر نداشت و به جنگ علیه متجاوزین بعثی ادامه داد. آرزوی قلبی او شهادت در راه خدا و دین و انقلاب و وطن بود و اراداتی عظیم به اهلبیت مخصوصاً به ساحت مقدس حضرت فاطمه زهرا داشت و بالاخره در همان ماههای آغازین دفاع مقدس در سال 1359 در جاده آبادان ماهشهر به دست مزدوران بعثی اسیر شد و به زندان بعقوبۀ بغداد که محل اسارت شهید محمد جواد تندگویان بود برده شد و در آنجا به پس از سالها تحمل شکنجه به درجه رفیع شهادت نائل گردید و پیکر مطهرش هیچوقت به وطن باز نگشت و مزار او این شهید مظلوم همیشه به عنوان یک راز سر به مهر باقی ماند.

روحش شاد و یادش گرامی

 

خاطراتی چند از شهید محمد حسین خُردل ( از زبان خواهر شهید)

سوزاندن ریش اسرای ایرانی

یک روز حسین از خط مقدم نزد ما آمد، گفتم حسین چه خبر؟ گفت: خواهر صحنه‌ای دیدم که موجب ناراحتی من شده و روح و روان مرا می‌آزارد.

گفتم چه صحنه‌ای؟

گفت:عقب نشینی کرده بودیم من فوراً رفتم بالای درختی و از آنجا دیدم سربازان عراقی اسرای ایرانی را که گرفته بودند با روشن کردن کبریت زیر ریش آنها ، آنها را می‌سوزاندند و می‌خندیدند و لذت می‌بردند. حسین اضافه کرد: این موضوع خیلی مرا ناراحت کرد اما من مهماتم تمام شده بود و افراد گروهم نیز به شهادت رسیده بودند و تک و تنها در محاصره دشمن با دست خالی نمی توانستم برای نجات اسرای ایرانی کاری بکنم و این نکته مرا بیشتر  آزار می‌دهد.

دوستانم مثل گل پرپر شدند

لباسهای حسین پر از خون شده بود، با نگرانی و دلواپسی گفتم برادر چی شده؟ آهسته به من گفت خواهر چیزی نپرس. بعد از چند دقیقه سکوت با چشمانی اشکبار گففت:دوستانم مثل گل پرپر شدند، ابراهیم مدامه را زیر پل خرمشهر تکه تکه کردند، حسین پناهی و اسماعیل سلطانی را شهید کردند، رضا حیدری را به اسارت بردند، خواهر دیگر چه بگویم که دلم پر از درد و غم و اندوه است و تا انتقام دوستانم نگیرم  از پا نمی‌نشینم.

نمی‌توانم بی‌تفاوت باشم

یک روز با سر باند پیچی شده به شیراز آمد و مادرم تا او را این طور دید ناراحت شد و به او گفت: تو مجروح شده‌ای تا خوب نشوی نمی‌گذارم به جبهه بروی. گفت: مادر من نمی‌توانم بی‌تفاوت باشم، بچه‌ها دارند مثل گل پر پر می‌شوند. ناموس ما در خطر است. ما باید کمک کنیم و تا پای جان باید با دشمنان‌مان بجنگیم.

عاشقانه امام را دوست ‌داشت

حسین روز آخری که برای خداحافظی آمده بود به منزل تمام اقوام رفت و در خانه‌ی هر کدام از آن‌ها یک عکس امام به یادگار گذاشت. او عاشق امام خمینی بود و عاشقانه امام را دوست می‌داشت و رهنمودهایش را با جان و دل می پذیرفت، در مورد او هر جا سخنی می‌گفت. دستورات امام را قبول و آن‌ها را روی چشم می‌گذاشت. از جنگ با دشمن خسته نمی‌شد، اگر کسی در مورد امام حرفی بد گویی می‌کرد، شدیداً عکس العمل نشان می‌داد.

رئیس جمهور منافق

در نامه‌ای براین نوشته بود: خواهر عزیزم از فرسنگ‌ها راه دور سلام گرم مرا بپذیر..... پلیس راه خرمشهر که رسیدیم، از یک گروهان چند نفر بیشتر باقی نمانده‌بود، بنی‌صدر با هلی‌کوپتر روی سر ما آمد و گشتی زد. قرار بود برای ما تجهیزات و مهمات و آذوقه بفرستد ولی نفرستاد، ما در شرایط سختی قرار داشتیم و هر روز وضع بدتر می‌شد و من که فرماندهی گروه را برعهده داشتم وخامت اوضاع را بیشتر درک می‌کردم. بعد فهمیدم که به تمام جبهه‌ها قول کمک داده ولی عمل نکرده بود بلکه بمباران و فشار بر نیروهای خودی نیز بیشتر شده بود. با این رئیس جمهوری که ما داریم خدا به داد ایران برسد، مطمئن باشید که بنی صدر منافق است چون ضربات مهلکی به کمک دشمن به ما زده است.

شناسائی ستون پنجم دشمن

در یکی از خط‌ها من و تعدادی از گروه که باقی مانده‌ بودیم با چند نفر روبه‌رو شدیم ، دیدم آرم عقاب روی کوله پشتی یکی از آن‌هاست. اول فکر کردم برای ما کمکی فرستادند، ولی با دیدن آرم عقاب مطمئن شدم که آن‌ها عراقی هستند. یک نارنجک بیشتر برای من باقی نمانده بود، ضامن را کشیدم و روی آن‌ افراد انداختم، یکی از آن‌ها نیمه جان بود، سوی او دویدم ، کلاه از سرش افتاد، موهایش پریشان شد، دیدم یک دختر است؛ همین‌طور که نگاهم می‌کرد جان سپرد تا مدتی این قضیه روحیه مرا نا راحت کرده بود.

دست خالی به خرمشهر بازگشت

یک روز حسین با یک ماشین به همراه یکی از دوستانش از جبهه به شیراز آمده بود تا برای جبهه کمک بگیرد ولی مسئولین به او گفته بودند اجازۀ دادن امکانات و مهمات به شما نداریم، هرچه دوندگی کرد و به ادارات مختلف رفت هیچ پاسخ مثبتی نگرفت لذا دلشکسته و دست خالی به خرمشهر بازگشت.

 

مقاومت با دست خالی در برابر تمام دنیا

عراقیها در خرمشهر مستقر بودند، حسین می‌گفت جنگ ما با عراقی ها کوچه به کوه و بام به بام است، هرچه داشتیم بردند و هرچه تانکهای آنها را می‌زدیم دوباره زیاد می شدند. دشمنان خارجی مثل امریکا و انگلیس و فرانسه تجهیزات زیادی در اختیار عراقیها گذاشته بودند اما نیروهای ما با کمترین مهمات با دشمنان متجاوز می‌جنگیدند. رزمندگان ما با دست خالی در برابر تمام دنیا مقاومت می‌کردند. ما فقط به امدادهای الهی و اهلبیت و کمکهای مردم وابسته بودیم.