شهید مراد حیدری
سال 61 بود که ننه خاتون انتظار یوسفش را در سرزمین مهرنجان ممسنی می کشید او انگار جانش به جان یوسفش وصل بود. اما یوسف را برای دفاع از سرزمین مقدس ایران به جبهه ها حق علیه باطل فرستاده بود.
یوسف ننه خاتون در آن سال آمد اما نه آنگونه که مادر انتظار داشت، همه زجه زنان می گفتند ننه یوسفت - مراد حیدری - شهید شد.
خاتون آنقدر در فراق مهرداد گریست که روشنایی چشم هایش را نیز فدا کرد.
محمد محمودی نویسنده بزرگ ممسنی و از اصحاب قلم در حوزه دفاع مقدس در بخشی از یادداشت های خود لحظه خبر دادن شهادت مراد حیدری به ننه خاتون را به تصویر می کشد. در این یادداشت آمده است:
یک لحظه ننه خاتون صدای مردی را شنید، توی کوچه باغ بودند. دو مرد، در مورد مراد میگفتند. برای ننه خاتون فرقی نداشت که چه کسی برای چه کسی میگفت. مهم این بود که داشتند در خصوص مراد او حرف میزدند. قلب زن از حرکت بازمانده بود. دلش ریش شد و پشت لبهایش رعشه گرفت. کُرکهای پشت لبش میلرزیدند. آخرین جملهی یکی از آن دو مرد، همچون دشنهای در عمق جانش فرو نشست. جملهای که سه کلمه بیشتر نبود. سه کلمهای که یکهو چهرهی روستا را عوض کرد؛
«مراد شهید وابیده»
این سه کلمه را بیشتر نشنید، نای بلند شدن نداشت، خانهها ، کوه تاوه ، جاده و همه چیز دور و برش میچرخیدند. همه چیز را زیر و رو میدید. حتی آن چند زنی که او را بغل کردند و از باریکه راه پشت خانه به داخل آن ایوان محقر و دود زده بردند.
به هوش که آمد، پاسی از شب گذشته بود. تا صبح زنها به نوبت بالای سرش کشیک دادند و گاهی آرام و بی صدا گریستند. صبح که لندرور آبی رنگ بنیاد آمد تا او را برای استقبال از اولین شهید روستای مهرنجان به شهر ببرند، فهمید که دیگر چشمهایش اصلاً نمیبیند!